پندار و واقعیت
وقتی بچه بودم ، تو همسایگی خونه ما یه زن و شوهر زندگی می کردن که تازه زندگی مشترکشون پا گرفته بود . من از خانم همسایه خیلی خوشم می یومد . خیلی قیافه جذاب و در عین حال معصومی داشت . اون وقتا بهش می گفتم خاله . بعد یه سال اونا نقل مکان کردن یه جای دیگه . بعد از اون من گهگاهی اون خانم رو می دیدم و دوست داشتم باهاش حرف بزنم ولی اون منو زود از یادش برده بود . آرزوداشتم دوباره با هم باب آشنایی رو باز کنیم و رفت و آمد کنیم چون خیلی دوستش داشتم .
تا اینکه بعد سالیان دراز ، اون خانم خونه ما اومد. این بار برای برادرش به خواستگاری از خواهرم اومده بود.این بار دیگه فامیل شده بودیم و باب رفت و آمد هم باز شده بود . تو پوست خودم نمی گنجیدم چون به آرزوم رسیده بودم.
هنوز یه ماهی از ازدواج خواهرم نگذشته بود که خواهرم هر روز با چشم گریون می آمد خونه ما و با سردردهای عصبی برمی گشت خونه خودش . هر روز یه کشف تازه ای از این فامیلای جدید می شد . یه روز فهمیدیم بی نمازن ، روز دیگه از اعتیادشون پرده برداری شد ، یه روز فهمیدیم اهل تهمت زدن و سحر و جادو برای نابود کردن زندگی مردم بی گناهن ، اهل بزن بهادرن ، بی غیرت و ناموسن ،… خلاصه بر خلاف ظاهر فریبنده و روی زیبا و معصومانه شون هر چی بدی تو عالم بود تو این موجودات ناشناخته جمع شده بود . خیلی از آشنایان بودن که اونا رو می شناختن و داشتن به کشفیات ما از خلقیات این موجودات کمک می کردن ولی چقد دیر شده بود !کاشکی قبل از این که خواهرم تن به این ازدواج بده این آشنایان حقیقت رو می گفتن .
اون وقت بود که به این عبارت قرآنی زیبا یقین پیدا کردم : « و عسی اَن تَکرَهوا شَیئاً و هو خَیرٌ لکم و عسی أن تُحِبُّوا شَیئاً و هو کُرهٌ لکم» ( چه بسا چیزهایی که شما آن را خوش نمی دارید و حال آن که خیر شما در آن است و چه بسا چیزی که شما آن را دوست می دارید و حال آنکه شر شما در آن است .)